شبهای احیاء و وحی قرآن به قلب پیامبر خاتم بهانهای شد تا سری به محله هفت تیر بزنیم و پای صحبت کاتب بزرگترین قرآن جهان بنشینیم؛ کتابی که پس از هشت سال تلاش خستگیناپذیر اواخر سال ۹۵ به آیه پایانی رسید. اگرچه با استاد علیاکبر اسماعیلیقوچانی تاکنون مصاحبههای مختلفی به چاپ رسیده، اما سطرهای پیشرو به بیان بخشهایی شنیدنی از داستان زندگی او و همچنین ماجراهایی که در دوره کتابت قرآن روی داده، اختصاص دارد.
سجلم را به تاریخ ۱۳۲۳ در قوچان مهر زدهاند، اما سن و سالم بیش از این است. تک پسر خانواده بودم با چهار خواهر. پدرم کشاورز بود. مادرم را در سالهایی که قحطی به شهر زده بود از دست دادم. خاطرم هست که توپهایی از جنس جیر، درست میکردند و دست بچهها میدادند تا سرگرم شوند و گرسنگی را از خاطر ببرند.
یک روز با همین توپ مشغول بازی بودم که پدرم آمد و گفت: «مادرت مرده باید برویم مریضخانه.» بچه بودم و درکی از مردن نداشتم. برای همین در جوابش گفتم: «مرده که مرده، من نمیآیم.» آن روز وقتی به شب رسید و مادرم برنگشت، تازه فهمیدم مردن یعنی چه و معنایش چیست.
یادم نمیرود که تا صبح گریه کردم. چند سال بعد هم پدرم فوت کرد. آن زمان فامیلی در قوچان نداشتیم. دوتا عمو داشتم که سالها پیش به شوروی رفته بودند و بعد که مرزها را بستند آن طرف مرز مانده بودند، برای همین ما را به پرورشگاههایی که آن زمان به آن «خانه مهر» میگفتند، منتقل کردند.
در خانه مهر درس میخواندم. جمعهها همه بچهها میتوانستند به منزل اقوامشان بروند، اما ما، چون کسی را نداشتیم تمام آن سالها را پشت دیوارهای پرورشگاه ماندیم. به ۱۳ سال که رسیدم، از خانه مهر بیرونم کردند و گفتند: «دیگر باید خودت زندگی کنی» از در که بیرون آمدم جایی برای رفتن نداشتم. آنقدر در شهر پرسه زدم که شب شد.
گوشهای در خیابان دراز کشیدم که آژانی سر رسید و با لگد به پهلویم زد که «اینجا چرا خوابیدهای.» گفتم: «جا و مکان ندارم.» قبول نکرد و بلند شدم، رفتم شب را زیر پلی به صبح رساندم.
فردایش دست به کار شدم. شاخههای خشک و پِهِن حیوانات را جمع میکردم و به نانواییها میفروختم تا آتش تنورشان را سرخ کنند. هر چه گیرم میآمد را جمع میکردم. نانی میخریدم و میخوردم. شبها را هم در قهوهخانه برزنونی که وسط بازار قوچان قرار داشت، میخوابیدم.
برای هر شب یک قِران به صاحب قهوهخانه میدادم. گاهی وقتها که دشتِ روزم همان یک قرآن بود، چیزی نمیخوردم و آن را برای جای شبم نگه میداشتم. مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز نانوایی که برایش هیزم میبرم، خواست به عنوان شاطر در نانواییاش کار کنم. قبول کردم و تا یک سال پای تنور نانوایی ایستادم.
توی این مدت با بچههای محل دوست شده بودم. گاهی تعدادیشان برای خرید نان میآمدند و لابهلای حرفهایشان از تکالیف مدرسهشان میگفتند. یکبار یکیشان از کلاس نقاشی و تکلیف سخت استاد گفت. آن زمان تا کلاس چهارم را در خانه مهر خوانده بودم و میدانستم که استعداد خوبی در نقاشی و خطاطی دارم، برای همین به آن پسر گفتم که تکلیفش را بیاورد تا برایش انجام دهم.
ابتدا همهشان به این حرفم خندیدند و بعد هم مسخرهام کردند. هوکشیشان که تمام شد، گفتم: «امتحان میکنیم. اگر من توانستم آن نقاشی را بکشم، باید انعام بدهی.» حرفمان به کَلکَل رسید و قبول کردند. فردا وقتی تکلیفی را که استاد خواسته بود، برایشان بردم، انگشت به دهان ماندند و آفرین میگفتند. از فردا روز همه بچههای مدرسه شدند مشتریهای خودم. در ازای انجام تکالیف کلاس خط و نقاشی انعام میگرفتم و این انعامها گاهی از دستمزد نانوایی هم بیشتر بود.
یک روز تصمیم گرفتم با پساندازی که از انعامها میگرفتم، دیگر شاطران نانوایی را میهمان کنم. آن دوره لیمونادهایی بود که فقط طبقه مرفه میتوانستند از آن بخورند. رفتم یکی از همانها گرفتم و به هر شاطر یک لیوان دادم. نامردها دیده بودند وضعم خوب شده گمان برده بودند که من از دخل نانوایی پول برمیدارم.
آنقدر این حرف را گوش به گوش کردند تا رسید به صاحب نانوایی. بازخواستم کرد که: «این پولها را از کجا میآوری که ولخرجی هم میکنی؟» در جوابش هر چه قسم خدا و پیغمبر آوردم که از دخل پول برنداشتم. قبول نکرد. حقیقت را که گفتم باز مسخرهام کردند.
باید از خودم یک طوری دفاع میکردم، برای همین به صاحب مغازه گفتم: «یک عکس از خودت بده فردا نقاشیات را تحویل بگیر.» شب تا صبح را نشستم به کشیدن صورت صاحب نانوایی. فردا صبح نقاشی را بردم زدم به دیوار. هر که میدید، انگشت به دهان میماند. خودش نقاشی را که دید، خیلی پسندید و حرفم را باور کرد.
مدتی بعد یکی از معلمهای دوران مدرسهام را دیدم. از اوضاع و احوالم پرسید. بعد هم خواست به خانهاش بروم و همانجا هم کار کنم و هم درسم را بخوانم. قبول کردم و به این شکل تا کلاس ششم را تمام کردم و بعد هم نزد آقای عبدالحسین توفیقی اصول خوشنویسی را آموختم.
رفتن به کلاسهای آزاد خوشنویسی را ادامه دادم و در محضر اساتیدی مانند سیدحسن میرخانی، استاد معصومی معروف به نجفیزنجانی، استاد ابراهیم بوذری تلمذ کردم. بعدها به اعتبار سالها فعالیت و کسب عناوین مختلف هنری به استخدام وزارت ارشاد درآمدم و از این اداره بازنشست شدم.
استاد علیاکبر قوچانی پیش از این و در سال ۱۳۴۷، تصمیم به کتابت بزرگترین قرآن گرفته و هربار ناموفق بوده است. کتابت این قرآن درست در روز عید غدیرِ سال۸۸ شروع شده است و پیش از سال ۹۵ به پایان رسید. ابعاد نسخه ۱۷۵ در ۲۵۰سانتیمتر است.
آیات روی پارچه کتانی ایرانی کتابت شدهاند و حاشیه این قرآن با طلای اصل ۱۸ عیار تزئین شده است. تمام صفحات آن مهذَّب است به گونهای که هر جزء آن یک طرح تذهیب دارد و تذهیب هیچ جزء این قرآن شبیه هم نیست. در این قرآن از رنگ ضدآب استفاده شده است.
خطوط ابتدا، وسط و آخر هر صفحه، به ثلث و دو تا پنج خط هم بین سه خط مذکور با خط نسخ ایرانی نگاشته شده است. قرآن روی پارچه برزنت زیرسازی شده و با قلمنی و مرکّب نگارش یافته است. هر برگ آن ۵/۲ کیلوگرم است که شامل ۷۰۰صفحه میشود و بیش از دو تن نیز وزن دارد. از دیگر زیباییهای این قرآن این است که آیه «بسما... الرحمن الرحیم» در آن در هیچ سورهای شبیه هم نیست و در واقع «۱۱۴ بسما...» با رسم الخط متفاوت در آن نوشته شده است.
همچنین با توجه به شیوه خاص نگارش در این قرآن، ابتدای هر سوره در ابتدای صفحه قرار گرفته است؛ یعنی هیچکدام از آیههای «بسما.. الرحمن الرحیم» در این قرآن در وسط یا انتهای صفحه قرار نگرفتهاند
یک روز وسط کار رنگ تمام شد. آخر برج بود و پولی نداشتم. آن وقتها رنگ گالنی ۴۰۰ هزار تومان بود. مانده بودم چه کنم. دوست نداشتم کار تعطیل شود. بیشتر ترسم از این بود که اگر این گروه به خاطر نبود رنگ پراکنده شوند، دیگر نشود به این راحتیها جمع و جورشان کرد.
با بچهها صمیمی بودم و توی این چند ساله حکم پدر و دختر را برای یکدیگر پیدا کرده بودیم. رو کردم به آنها گفتم: «چارهای نداریم باید پول رنگ را جور کنیم. هر چه دارید رو کنید. هنوز بچهها دست نبرده بودند، سمت کیف و جیبشان که زنگ در به صدا درآمد.
در را که باز کردم، یکی پشت در پاکتی داد دستم و گفت: «چند وقت پیش تابلویی از شما بردم و حالا پولش را آوردهام.» گفتم: «من که چیزی یادم نمیآید، اما چون نیاز دارم قبول میکنم.» خندید و جواب داد: «مال شماست هر طور میخواهید قبول کنید.» پاکت را آوردم و دادم دست خانم رجبیان که مسئول گروه تذهیبکاران قرآن بود. شمرد. درست همان اندازه بود که برای رنگ نیاز داشتیم.»
یکی یک روز زنگ زد و گفت: «ما یک گروه هفت نفری هستیم از مسلمانان آلمان، ترکیه و ترکمنستان، اگر اجازه بدهید میخواهیم بیاییم بازدید قرآن. گفتم، عصر بیایید و آمدند. از در که وارد شدند، سجده کردند و تکبیر گفتند.
مترجمشان تعریف میکرد که: «در ترکیه بودیم. یکی همه قرآن را در سه برگه چند متری نوشته و میگفتند که آن بزرگترین قرآن جهان است، مردم هم فوجفوج برای بازدید میرفتند. آنجا بود که شنیدیم بزرگترین قرآن جهان دارد توی ایران نوشته میشود. کنجکاو شدیم و با تهران تماس گرفتیم. کسی خبر نداشت و گفتند: «این کار یا در اصفهان در حال انجام است یا در خراسان. پرسانپرسان رسیدیم به اینجا.» خندیدم و در جوابش گفتم: «بزرگبودن در ابعاد که دلیل خاصبودن نمیشود. هر کسی میتواند قرآن را در برگه ۱۰ متری هم بنویسد.
مهم هنری است که هنرمند در نوع کتابتش به کار میبرد. این قرآن علاوه بر ابعاد در نوع نگارش هم خاص و بینظیر است. بعد برایشان توضیح دادم که این قرآن در هر سوره یک «بسما... الرحمنالرحیم» خاص دارد و در هیچ سورهای دو بسما... شبیه هم نیست و همین آیه بسما... در هیچ سورهای در وسط یا انتهای صفحه قرار نگرفته است؛ یعنی در همه سورهها در سر سطر قرار گرفته که باعث شگفتی است. تعجب کردند و گفتند: «تا به حال چنین چیزی ندیدهاند و خوشحالند که با چنین اثر هنری روبهرو شدهام.»
کتمان نمیکنم که کمکهای مردمی بسیاری برای کتابت این قرآن دریافت کردم، اما این مبالغ آنقدر نبود که بشود با آن ۸ سال تمام کار کرد. در واقع من در کنار کمکهای مردمی تمام سرمایه این سالهای زندگیام را که شامل حقوق اندک بازنشستگی ماهیانه میشد، هم برای به انجام رساندن این کار خرج کردهام.
انتظاری هم از کسی نداشتم، چون هدفم این بود که هنری منحصر به فرد را با نام ایرانیان برای جهان به یادگار بگذارم که شد، اما در تمام این سالها من و گروهم با مشقات و سختیهای زیادی روبهرو شدیم. گاهی کنج دیوارهای کارگاهم نشستهام و زارزار گریه کردهام. گاهی چندهزارتومان برای خرید جزئیترین امکانات نداشتیم، اما پا پس نکشیدیم.
در این سالها مسئولان بسیاری آمدند و با این قرآن عکس یادگاری انداختند و توی سایتهای بسیار پخش کردند. خیلیها وعده و وعیدهای بسیار دادند، اما همه در حد همان وعده باقی ماند. همه رفتند و حالا این قرآن با این همه رنجی که در هر نقش و خط آن بردهایم، دارد کنج کارگاه خاک میخورد و هیچ کسی هم به فکر حفظ آن نیست. قرآن را تمام کردیم و کسی برای یک خسته نباشید ساده نیامد.
کسی نپرسید حالا میخواهید چه کنید؟ جدا از حرمتی که کلاما... دارد، مگر این معرفی یک هنرِ ایرانی و برای ایرانیان نبود؟! حرف این است که اگر این قرآن را با این ابعاد و با این شیوه کتابت هر هنرمند دیگری در هر کجای جهان که مینوشت، رسانهها و مسئولان آن کشورها گوش فلک را از تبلیغاتشان کر میکردند، اما اینجا چه؟
در تمام این سالها پیشنهادهای زیادی از کشورهای مختلفی نظیر نجف، قطر، کویت و حتی سوئد و آمریکا برای فروش قرآن داشتم. آخرینشان یکی بود که میخواست قرآن را با پرداخت ۱۰ میلیارد تومان برای موزه شخصیاش بخرد، اما من پای معامله حاضر نشدم.
حقیقتش اصلا قصد فروش آن را ندارم. همیشه دلم میخواست این اثر در کشور خودم بماند. حتی به مسئولان پیشنهاد دادم که در سر راه ورود به مشهد بنایی شبیه دروازه قرآن شیراز بسازند و قرآن را به آنجا منتقل کنند، اما کسی نپذیرفت. بعدها تصمیم گرفتم قرآن را به شهر خودم یعنی قوچان ببرم، اما هیچ مسئولی تاکنون پای کار نیامده و حمایتم نکرده است.
در حال حاضر هم کار کتابت بزرگترین شاهنامه جهان را آغاز کردهام و چند برگی از آن را هم نوشتهام، اما راستش را بخواهید کار به دلیل نبود بودجه چند وقت است راکد باقی مانده است.
- چند سال است که توی محله هفت تیر زندگی میکنید؟
از اوایل انقلاب در این محله ساکن هستم.
- همسایگان و اهالی محله شما را میشناسند و میدانند که در این مکان بزرگترین قرآن جهان کتابت شده است؟
تعدادی از همسایهها از همکاران خودم هستند و در جریان کامل موضوع قرار دارند. علاوه بر آنها هم عدهای میدانند، ولی گمان نمیکنم دو کوچه پایینتر حتی مرا بشناسند یا بدانند که در حال انجام چه کاری هستم.
- با توجه به اینکه یک هنرمند هستید، مردم چه برخوردی با شما دارند؟
عدهای که موافق کارم هستند هر وقت به در خانه میرسند، با سلام و صلوات وارد میشوند، اما در این میان بودهاند کسانی که زخم زبان زدهاند و چه طعنهها که نشنیدم از مردمی که میگفتند: «حالا بزرگترین قرآن را نوشتی چه اتفاقی میافتد و حرفهایی شبیه این.»
- دلیلتان از کتابت این قرآن چه بود؟
در دوران مختلف تاریخی، قرآنهای زیادی توسط نادانان و نااهلان سوخته. دوست داشتم این قرآن جای همه آنها را بگیرد، زیرا کلام خدا نه میسوزد و نه فراموش میشود. علاوه بر این هنرمندان زیادی هستند که با استفاده از هنرشان کارهای عجیب و غریب انجام میدهند؛ این قرآن و این نوع نگارش هم هنر من بود که خواستم به یادگار بماند.
- محلهتان را چطور تعریف میکنید؟
محله آرام و دنجی است. هوای خوبی هم دارد و جان میدهد برای امثال من که پا به سن گذاشتهاند و دنبال جای ساکتی هستند.